محتوای علمی مسابقه آنلاین

با سلام. با وجودی که تمامی مطالب مورد نیاز برای مسابقه آنلاین در سایت موجود هستند اما برای دسترسی آسان همکاران گرامی کل مطالب علمی مسابقه آنلاین را به صورت یکجا در این بخش تقدیم همکاران می کنیم...لطفا به ادامه مطلب مراجعه فرمایید.

تفاوت بررسی‌های آزمایشی و همبستگی

بین بررسی‌های آزمایشی و بررسی‌های همبستگی، فرقی اساسی وجود دارد. در بررسی آزمایشی، متغیری (متغیر مستقل) را به‌صورتی قاعدە‌مند تغییر می‌دهیم تا اثر علی آن را بر متغیر دیگری (متغیر وابسته) مطالعه کنیم. اینگونه روابط علت و معلولی را نمی‌توان برمبنای بررسی‌های همبستگی استنتاج کرد. تفسیر همبستگی به‌عنوان نوعی رابطهٔعلت و معلولی، مغالطه‌ای است که نمونه‌هائی از آن را در چند مثال زیر می‌بینید: درجه نرمی آسفالت خیابان‌های یک شهر ممکن است با تعداد سکنه شهر که دچار آفتاب‌زدگی می‌شوند همبستگی داشته باشد.اما این بدان معنی نیست که آسفالت نرم نوعی سم در هوا می‌پراکند که مردم را روانه بیمارستان می‌کند. تعبیر درست این است که تغییرات هر دو متغیر - نرمی آسفالت و شمار موارد آفتاب‌زدگی - هر دو تحت تأثیر عامل دیگری یعنی حرارت آفتاب، ایجاد می‌شوند. مثال دیگر وجود همبستگی قوی مثبت بین تعداد لک‌لک‌های روستاهای فرانسه، و تعداد نوزادانی است که در همان روستاها زاده می‌شوند. برعهده خواننده هوشمند است که دلایل احتمالی این همبستگی را بدون توسل به‌فرض وجود رابطه علت و معلولی بین لک‌لک‌ها و نوزادان توضیح دهد. این مثال‌ها به ما هشدار می‌دهند که باید از تفسیر همبستگی به‌عنوان رابطه علت و معلولی پرهیز کنیم. وقتی دو متغیر همبسته باشند تغییر یکی از آنها ممکن است علت تغییر دیگری باشد، اما در غیاب شواهد آزمایشی چنین استنتاجی ناموجه است

مکانیسم دفاعی

نوعی شیوه سازگاری به صورت اقدام به عمل یا خودداری از عمل که اغلب جنبه ناهشیار دارد و هدف آن جلوگیری از آگاه شدن شخص از برخی صفات و انگیزه هایی که موجب تنزل عزت نفس یا افزایش اضطراب وی گردد. انکار و فرافکنی دو نمونه از مکانیسم های دفاعی هستند.

شخصیت چیست؟

شخصیت تشکیل شده است از الگوهای ویژه فکری، احساسی و رفتاری که هر فرد را از افراد دیگر متمایز می‌سازد. شخصیت، سرچشمه درونی دارد و در طول حیات، تقریباً پایدار باقی می‌ماند...

تاریخ‌های مهم در روان‌شناسی شخصیت

  • 1758 فرانتز ژوزف‌گال، بنیان‌گذار جمجمه‌شناسی، متولّد شد. جمجمه‌شناسی یک رشته «شبه علمی» مجبوب بود که شخصیت را به شکل سر ارتباط می‌دارد.
  • 1848 فینیس گِیج بر اثر انفجار دینامیت مجروح شد و یک ترکش آهنی به مغزش اصابت کرد. روان‌شناسان شخصیت معمولاً برای نشان دادن ارتباط بین مغز و شخصیت، گِیج را مثال می‌زنند. هنگامی که گِیج از این حادثه جان سالم به در برد، شخصیت او کاملاً تغییر کرد.
  • 1902 اریک اریکسون متولّد شد. این روان‌شناس معروف که زیر نظر آنا فروید آموزش یافت، در اثر معروف خود به نام «مراحل رشد روانی» ، رشد شخصیت از تولّد تا مرگ را تشریح کرد.
  • 1908 آبراهام مزلو متولّد شد.
  • 1916 هانس آیزِنک متولّد شد.
  • 1921 هرمان رورشاش کتاب معروف خود به نام «تشخیص روانی» را منتشر کرد و در آن به تشریح آزمون شخصیت خود به نام «لکه‌های جوهر» پرداخت.
  • 1923 زیگموند فروید کتاب معروف خود به نام «خود و نهاد» را منتشر کرد.
  • 1938 مرکز رورشاش بنیاد گذاشته شد. این مرکز بعداً به انجمن سنجش شخصیت تغییر نام یافت.
  • 1948 کتاب کلاسیک «شخصیت نابهنجار» اثر رابرت وایت منتشر شد.
  • 1954 آبراهام مزلو کتاب «انگیزه و شخصیت» را منتشر کرد و در آن، نظریه معروف خود به نام «سلسله مراتب نیازها» را تشریح نمود.
  • 1963 آلبرت بَندورا برای نخستین بار مفهوم یادگیری مشاهده‌ای را برای توضیح رشد شخصیت، به کار برد.
  • 1980 کارل راجرز کتاب «طریقه‌ای برای بودن» را منتشر ساخت.

واژه‌های کلیدی

    شخصیت- الگوهای خاص فکری، احساسی و رفتاری که هر فرد را از دیگران متمایز می‌سازد.

    شرطی شدن کلاسیک ( Classical Conditioning)- هر واکنش با وقوع یک محرک خاص ظاهر می‌گردد. این‌ها را محرک و واکنش‌ غیرشرطی می‌نامند. وقتی محرک‌ همراه (چه زمانی و چه مکانی) با یک محرک خنثی دیگر ظاهر می‌شود، تدریجاً واکنش در مقابل محرک همراه نیز به تنهایی به وقوع می‌پیوندد. به این ترتیب، محرک همراه به صورت «محرک شرطی» و واکنش به شکل «واکنش شرطی» در می‌آید. واکنش شرطی در مقابل محرک مشابه محرک شرطی نیز ظاهر می‌گردد، یعنی واکنشی است «منتشر». محرک غیرشرطی، پس از شرطی‌شدن باید به مدّت و دفعات کافی تکرار شود. در غیر اینصورت، واکنش شرطی به تدریج از بین می‌رود. وجود محرک غیرشرطی برای «تقویت» شرطی‌شدن ضروری است.

    شرطی شدن عامل- یک روش آموزش رفتاری که در آن، از پاداش یا تنبیه برای تأثیرگذاری بر رفتار استفاده می‌شود. بدین ترتیب، یک تداعی بین رفتار و پیامد آن در مغز به وجود می‌آید.

    ناهشیار (ناخودآگاه)- در نظریه روانکاوی فروید، ذهن ناهشیار(ناخودآگاه)، مخزنی از احساسات، افکار، تمایلات و خاطراتی است که در خارج از محدوده آگاهی ما قرار دارند. بیشتر محتویات ذهن ناهشیار (ناخودآگاه)، غیرقابل پذیرش یا ناخوشایند هستند، مثل احساس درد، اضطراب یا تعارض. بنابر عقیده فروید، ذهن ناهشیار (ناخودآگاه) به تأثیرگذاری خود بر روی رفتار و تجربیات ما ادامه می‌دهد، حتی اگر ما نسبت به این تأثیرات آگاهی نداشته باشیم.

    نهاد ( id)- بر طبق نظریه روانکاوی فروید، نهاد یک مؤلفه شخصیتی است که از انرژی ناخودآگاه روانی تشکیل شده و در جهت ارضاء تمایلات و نیازهای اولیه کار می‌کند. عمل نهاد، بر پایه اصل لذت است که خواهان ارضاء فوری نیازهاست.

    خود ( ego)- بر طبق نظریه روانکاوی فروید، «خود» عمدتاً بخش ناهشیار (ناخودآگاه) شخصیت است که بین تقاضاهای نهاد، فراخود و واقعیت در نوسان است. «خود»، ما را از عمل بر اساس تمایلات اولیه (ایجاد شده توسط نهاد) باز می‌دارد، امّا در جهت ایجاد تعادل بین استانداردهای اخلاقی و ایده‌آلی ما نیز فعالیت می کند.

    فراخود ( Superego)- مولفه‌ای از شخصیت است که تشکیل شده است از ایده‌آل‌های درونی ما که از پدر و مادر و جامعه کسب شده‌اند. فراخود در جهت سرکوب تمایلات «نهاد» عمل می‌کند و تلاش می‌کند که «خود»، بیشتر رفتار اخلاقی داشته باشد تا واقعی.

    خودشکوفایی ( self-actualization) –نیاز فطری انسان برای دستیابی به رشد شخصی که به عنوان انگیزه رفتار عمل می‌کند.

دستگاه عصبي

 

 

 

 

بيمار رواني به چه كسي گفته مي‌شود؟

يمار رواني به كسي گفته مي‌شود كه از نظر كاركردهاي رواني از جمله انديشه، عاطفه، ادراك و رفتار دچار اختلال باشد. نزديك به 300 نوع بيماري رواني وجود دارد كه در چند گروه عمده طبقه‌بندي مي‌شوند. از جمله بيماري‌هاي خفيف رواني موسوم به حالات عصبي (روان نژندي يا به اصطلاح فرانسه آن نِوروزها) كه در آنها اختلال كاركرد رواني جزئي است و شامل اضطراب، افسردگي خفيف، وسواس، ترس بيمارگونه از اشيا و موقعيت‌ها (خوبي)، انواع هيستري و فراموشي با علت رواني مي‌باشد. در اين گروه از بيماري‌هاي رواني درمان، ساده و نتيجه آن خوب است و معمولا بيماري ديگر عود نمي‌كند…

گروه ديگر، بيماري‌هاي رواني شديد هستند كه به آنها روان‌پريشي (جنون و يا به اصطلاح فرانسه پسيكوز) مي‌گويند. در اين بيماري‌ها اختلال كاركردهاي رواني شديد و فراگير است و بيمار به اختلال در تفكر، عدم تناسب عواطف، توهم و هذيان و رفتارهاي غيرعادي دچار مي‌شود. براي درمان اين بيماري‌ها گاه نياز به بستري در بيمارستان است. از انواع روانپريشي‌ها مي‌توان به (روان‌گسيختگي) اسكيزوفرنيا، بيماري شيدايي –افسردگي (بيماري مانيك –دپرسيو)، اختلالات هذياني (پارانوئيد) و افسردگي‌هاي شديد اشاره كرد. درمان اين بيماري‌ها ساده نيست و نياز به داروهاي گوناگون و گاه تشنج برقي مي‌باشد؛ اما بيشتر بيماران با درمان‌هاي مناسب بهبود مي‌يابند. عده‌اي از آنان به درمان طولاني‌مدت براي جلوگيري از برگشت نشانه‌هاي بيماري نياز دارند. گاه فشارهاي رواني منجر به بيماري‌هاي جسمي مي‌شوند؛ از جمله افزايش فشارخون شرياني، زخم‌هاي معده و اثني‌عشر، آسم، آكنه (جوش غرور جواني) و التهاب‌هاي عصبي روده كه به آنها بيماري‌هاي روان‌تني گفته مي‌شود.

بيماري‌هاي رواني دست كم دو عامل دارند؛ يكي زمينه مساعد و دوم فشار رواني كه سبب آشكار شدن زمينه مي‌شود. زمينه مساعد را مي‌توان به يك مخزن بنزين تشبيه كرد كه بالقوه آماده انفجار است و فشار رواني يا استرس جرقه‌اي است كه موجب انفجار اين مخزن بنزين مي‌شود. زمينه بيماري ممكن است جنبه زيست –شناختي داشته باشد؛ براي نمونه، عوامل ارثي، ابتلا به بيماري‌هاي گوناگون در دوره جنيني و شيرخوارگي، گاه عوامل روانشناختي زمينه را براي بيماري رواني مساعد مي‌كنند؛ از جمله محيط سرد دوران كودكي، بي‌توجهي به نيازهاي مادي و عاطفي كودك، تحقير و توهين كودك، آسان‌گيري يا سختگيري بيش از حد.

عامل فشار رواني (استرسور) هم مممكن است جنبه زيست –شناختي داشته باشند؛ براي نمونه، ابتلا به يك بيماري شديد عفوني مي‌تواند زمينه بيماري رواني را كه در فرد مستعد وجود دارد به صورت بالفعل درآورد و آشكار كند. گاهي نيز عامل فشار رواني جنبه صرفا روانشناختي دارد؛ مثلا ازدواج يا طلاق به عنوان عوامل استرس‌زا مي‌تواند بيماري نهفته رواني را آشكار كند و بالاخره بايد به نقش عوامل اجتماعي اشاره نمود كه مي‌تواند يك بيماري نهفته رواني را ظاهر كند. مهاجرت، تغييرات ناگهاني در نحوه زندگي و ارزش‌ها، فقر شديد يا رسيدن ناگهاني به ثروت از جمله اين عوامل هستند. - براي پيشگيري از بيماري‌هاي رواني چه مي‌توان كرد؟

براي پيشگيري از بروز بيماري‌هاي رواني هم بايد زمينه بيماري‌ها را از بين برد هم از عوامل فشار رواني كاست. افزايش سطح بهداشت عمومي، مشاوره با پزشك پيش از ازدواج، در صورت موارد ارثي بيماري رواني، محيط خانوادگي گرم و دوستانه و شرايط مناسب اجتماعي از راه‌هاي پيشگيري از بيماري‌هاي رواني محسوب مي‌شود. پيش از پاسخ به اين پرسش ذكر مقدمه‌اي ضروري است: نيازهاي اساسي جوانان در همه جاي دنيا يكسان است. نيازها و احتياجات طبيعي و فيزيولوژيك مانند آب، غذا، استراحت؛ نياز به ارضاي حس كنجكاوي و تازه‌جويي و غريزه جنسي؛ نياز به امنيت؛ نياز به عشق و محبت و پيوستگي؛ نياز به احترام و اعتبار و احساس مفيد بودن و سرانجام خودشكوفايي؛ يعني به فعليت درآوردن فطرت پاك و رو به كمال انساني. اين نيازها بايد در چهارچوب فرهنگ و قوانين هر جامعه برآورده شوند، در غير اين صورت جوانان دچار ناكامي، اضطراب، افسردگي و پرخاشگري خواهند شد.

با توجه به اين مقدمه بايد گفت كه شايع‌ترين نوع اختلالات رواني در بين جوانان ايران انواع اضطراب و افسردگي است كه خوشبختانه شدت ندارد. - نقش دارو و مشاوره را در درمان بيماري‌هاي رواني چگونه ارزيابي مي‌كنيد؟

مشاوره به موقع با روانپزشك يا روانشناس باليني مي‌تواند نقش موثري در پيشگيري از وخامت اختلالات رواني داشته باشد. با مشاوره مي‌توان وجود يا عدم وجود و گاهي زمينه‌ها يا عوامل آشكارساز را تشخيص داد و احيانا برطرف نمود.

برخي از بيماري‌هاي رواني به وسيله روان‌درماني قابل معالجه است كه از آن جمله به تعدادي از روان –نژندي‌ها و مسائل موقعيتي و اختلالات شخصيت مي‌توان اشاره كرد.

اما آنچه در درمان بيماري‌هاي رواني انقلابي واقعي پديده آورده است، ساخت داروهاي موثر در بيماري‌هاي رواني از چهل سال پيش به اين سو مي‌باشد كه در زندگي صدها ميليون نفر بيمار تاثيرات مثبت و چشمگيري داشته است. بي‌مناسبت نيست اگر تاثير اين داروها را با نقش آنتي‌بيوتيك‌ها در درمان بيماري‌هاي عفوني مقايسه كنيم. بخش عمده‌اي از اختلالات رواني با داروها يا به طور كامل قابل معالجه است و يا دست‌كم كنترل مي‌شود؛ به گونه‌اي كه بيمار با مصرف آنها زندگي عادي و رضايتبخشي از سر مي‌گيرد. برخي از اين داروها هم، جنبه‌ پيشگيري‌‌كننده از عود بيماري‌هاي رواني ويژه دارند. - مهم‌ترين عضو بدن در بروز بيماري‌هاي رواني كدام است؟

دستگاه عصبي مركزي، به‌ويژه مغز و به طور اختصاصي‌تر قشر مغز بيشترين نقش را در تعادل رواني يا در بيماري رواني دارد. در برخي موارد ضايعه منجر به بيماري رواني با چشم يا به وسيله دستگاه‌هاي تشخيصي قابل مشاهده است كه به اين گروه از اختلالات، بيماري‌هاي رواني عضوي مي‌گويند، اما بيشتر اوقات با امكانات موجود، ضايعه قابل ديدن وجود ندارد كه در اين موارد كاركرد مغز دچار اختلال شده و مغز دچار بيماري رواني كاركردي است. به جز دستگاه عصبي مركزي، غدد درون‌ريز هم نقش مهمي در تعادل يا عدم تعادل رواني دارند. اختلال در ساير اعضاي بدن، مانند كبد يا كليه نيز به طور ثانويه با تاثيري كه بر مغز مي‌گذارد مي‌تواند موجب بيماري رواني شود.

ثبات ادراکی

به‌ نظر می‌رسد دستگاه ادراکی علاوه بر مکان‌یابی و بازشناسی، کارکرد دیگری هم داشته باشد که عبارت است از ثابت نگه‌ داشتن نمود اشیاء به‌ رغم متغیر بودن تصویر آنها بر شبکیه. به‌ طور کلی، تحول آدمی به‌ گونه‌ای بوده که بتواند اشیاء را به‌ همان صورتی که در جهان هستند بازنمائی و تجربه کند (شکل، اندازه، رنگ و درخشندگی اشیاء واقعی، ثابت است) نه آن‌گونه که بر چشم نقش می‌بندند.

به‌ طور کلی، به‌ رغم تغییر روشنائی و زاویه دید یا فاصله شیء آدمی آن را در وضعی نسبتاً ثابت و بدون‌تغییر، می‌بیند. وقتی به اتومبیل خود نزدیک می‌شوید بزرگتر به‌ نظر نمی‌رسد، یا وقتی از زاویه‌های گوناگون به آن نگاه می‌کنید شکلش تغییر نمی‌کند، یا هنگامی که در نور چراغ به آن نگاه می‌کنید رنگش عوض نمی‌شود، هر چند که در همه این موارد، تصویر اتومبیل بر شبکیه چشم تغییر می‌کند. این گرایش به ثبات را ثبات ادراکی (perceptual constancy) گویند. با اینکه ثبات مطلق نیست در هر حال از جنبه‌های بارز تجربه دیداری ما است.

ژنGene

واحد اساسی انتقال وراثت که در کروموزومها جای دارد. هر کروموزوم شامل ژنهای بسیار زیادی است. ژنها معمولا آرایش جفتی دارند و در هر کروموزوم از هر جفت ژن، یکی از پدر و دیگری از مادر است.

کروموزومchromosome
ساختارهای میله ای شکل که به صورت جفت جفت در یاخته های بدن یافت می شوند و حامل عوامل تعیین کننده وراثت، یعنی ژن ها هستند که از والدین به فرزندان می رسند. هر یاخته آدمی 46 کروموزوم دارد که به صورت 23 جفت تنظیم شده اند و آن دو عضو هر جفت یکی از پدر و دیگری از مادر می رسد.

روان شناسی و فلسفه

مقدّمه

در روزگاری نه چندان دور، که مطالعه سرشت انسان تنها در قلمرو فلسفه ممکن بود، روان شناسی نیز مانند بسیاری از رشته های علمی دیگر، از اعضای خانواده فلسفه به حساب می آمد، اما از قرن 17 و پس از آن که زمینه برای رشد دانش تجربی گسترده شدوتخصص هاپدیدآمدند،رشته های گوناگون علمی یکی پس از دیگری مشغول نزاع با فلسفه و تلاش برای جدایی از آن گشتند و آخرین مبحثی که از فلسفه جدا شد، روان شناسی در نیمه قرن نوزدهم بود. در نگاه اولیه، روان شناسی علمی کاملاً تجربی می نماید که از فلسفه، که دانش عقلی و برهانی است، جدا می باشد. اما یک تحلیل روش شناختی حکایت از این دارد که روان شناسی آن چنان به فلسفه نزدیک است که نمی توان روان شناس صاحب نامی را عنوان کرد که، صرف نظر از نگرش مثبت و یا منفی او به فلسفه، معتقد به نوعی فلسفه و نظریه فلسفی نباشد، و همچنین مکتبی روان شناختی پیدا نمی شود که چند اصل از اصول فلسفی را پیش فرض خود قرار نداده باشد. از این رو، آیا روان شناسان بکلی از فلسفه بی نیازند یا این که با وجود جدا شدن این دو از یکدیگر، پیوند میان آن دو هنوز برقرار است؟ آنچه در این نوشتار مدّ نظر است، گذر اجمالی به عوامل مؤثر بر تشکیل روان شناسی علمی و رابطه آن با فلسفه می باشد...

تاریخ روان شناسی

تاریخ روان شناسی را می توان به دو دوره اصلی تقسیم کرد: دوره اول از زمان فلسفه یونان باستان تا پایان قرون وسطی یعنی در یک فاصله زمانی بیش از دو هزار سال که طی آن موضوع اصلی روان شناسی را روح و ماهیت روح و تلاش برای شناسایی آن با روش های فلسفی تشکیل می داد، امتداد داشت. این دوره به «عصر روان شناسی ما بعد طبیعی(1) / ما قبل علمی(2)» موسوم است و مکاتب سنّتی و عمدتا فلسفی روان شناختی به جدایی مطلق «نفس» و «بدن» باور داشتند. روان شناسی ما قبل علمی بیش از حد فلسفی بود و مسأله مورد علاقه اش شناسایی حیات ذهنی بشر با روش های فلسفی بود.

دوره دوم از عصر دکارت به بعد شروع می شود. دکارت توجهش را از روح به ذهن و فرایندهای ذهنی معطوف ساخت و پس از وی ذهن در کانون توجه قرار گرفت و مجادله بر سر رابطه نفس و بدن با عناوین گوناگون در میان فلاسفه و روان شناسان شدت یافت. اما در اثر واکنش نسبت به فلسفه دکارت، «فلسفه تجربی»(3) و نظام های وابسته به آن به وجود آمدند و به زودی تحلیل تجربی ذهن جای بررسی عقلانی آن را گرفت و روان شناسی جنبه تجربی یافت.

بدین سان، روان شناسی نوین، که در ابتدا بیش از حد فلسفی بود، به تدریج از فلسفه فاصله گرفت و جنبه علمی تری یافت. و گرچه در ابتدا، ذهن گرایی مکتب حاکم بر تفکرات روان شناختی بود و روان شناسان انسان را ترکیبی از بدن و ذهن در نظر می گرفتند و هشیاری را معادل ذهن دانسته، روان شناسی را علم مطالعه هشیاری و ذهن تعریف می نمودند، اما تحت تأثیر جوّ علمی حاکم بر قرن نوزدهم، مطالعه ذهن و هشیاری، که در کانون و متن روان شناسی قرار داشت، برای مدتی از روان شناسی حذف گردید.

در فلسفه اسلامی نیز از قدیم الایام در بخشی تحت عنوان «علم النفس» به مسائل روان شناختی می پرداخته اند. در علم النفس، علاوه بر مباحث فیزیولوژیک و حواس ظاهری، به امور مربوط به بعد انسانی نیز توجه بسیاری شده است که از مباحث بسیار مهم و ضروری بوده و امروزه جایشان درمباحث روان شناسی خالی است.

عوامل مؤثر در شکل گیری روان شناسی علمی

از قریب دو قرن قبل از تشکیل روان شناسی جدید، نظریات علمی تازه ای عرضه شده و اکتشافات و اختراعات عظیمی تحقق یافته بودند که در تکوین اندیشه و جهت گیری علمی و فلسفی دانشمندان و در تغییر و تحولات علوم گوناگون تأثیرات مستقیمی بر جای گذاشتند و نیز بر شکل گیری و نگرش و جهت گیری روان شناسی نیز تأثیر بسزایی داشته اند:

نظریه های «تجربه گرایی»،(4) «اثبات گرایی»(5) و «ماده گرایی»(6) از جمله جریان های فکری عمده ای هستند که بر حرکت روان شناسی علمی تأثیر داشته اند. مکتب «تجربه گرایی» گرایشی مهم نسبت به روان شناسی ایجاد کرد و آغازگر تحولّی ریشه ای در تفکر روان شناختی گردید، به گونه ای که از جمله عوامل مؤثر در جداشدن روان شناسی از فلسفه و استقرار آن به صورت علمی مستقل، به حساب می آید. روان شناسی تحت تأثیر تجربه گرایی به آزمایشگری(7) نزدیک شد و شیوه جدیدی در مطالعات روان شناختی را، که به «حس گرایی»(8) منتهی شد، به همراه داشت. بدین سان، از آن رو که ذهن قابل تجربه حسی و اندازه گیری آزمایشگاهی(9) نیست، باید از مطالعات روان شناسانه حذف و یا حداکثر گفته شود: ذهن چیزی جز همان تراکم تدریجی تجربه های حسی(10) نمی باشد.(11)

بنا به «فلسفه اثباتی»،(12) واقعیت هایی که قابل مشاهده باشند پذیرفته می شوند و متافیزیک انکار می گردد. «اثبات گرایی» مدعی بود هر چه را نتوان به کمک حواس بدان دست یافت غیرقابل شناخت است. در نتیجه، اثبات گرایی تمامی فلسفه مابعدالطبیعه را اساسا رد کرد و موجب تقویت گرایش های ضد «ذهن گرایی»(13) و «درون گرایی»(14) در روان شناسی گردید و زمینه های ایجاد روان شناسی رفتارگرایی امریکایی را فراهم نمود.

اعتقاد به فلسفه مکانیستی و ماشین گرایی، تعیین کننده خط مشی حرکت روان شناسی در قرن نوزدهم و پس از آن بوده است؛ این که همه جهان شبیه ماشین است؛ یعنی منظّم و قابل پیش بینی و مشاهده و اندازه گیری می باشد. بنابراین، همه چیز، حتی انسان، را می توان در قالب مفاهیم فیزیک توصیف کرد و در پرتو ویژگی های فیزیکی بررسی نمود.

بر این اساس، روان شناسی برای اعلام استقلالش از فلسفه و رسیدن به یک نظام علمی، مجبور بود روش ها، شیوه ها و ابزاری بیابد که در عین تناسب با موضوع روان شناسی، بر معیارهای علم نوین نیز منطبق باشند. بدین روی، روان شناسان در ابتدا با به کار بستن درون نگری، نشان دادند که می توانند از این روش به سود روان شناسی استفاده نمایند. اما با پیشرفت روان شناسی و جهت گیری های تازه آن و شناخته شدن کاستی های درون نگری، عدول از روش درون نگری شروع شد و استفاده از آن محدود گردید و به روش های ملموس تر اعتماد بیش تری پیدا شد.

از سوی دیگر، نظریه «تکامل» داروین (Charles Darwin) این نظر را مطرح ساخت که انسان اساسا تفاوتی با حیوان ندارد و این نظریه به تدریج، کل روان شناسی را تحت الشعاع قرار داد و روان شناسی در واقع، به صورت بخشی از مطالعه زیست شناختی موجودات زنده در آمد. منتهی این اعتقاد پیدا شد که انسان را باید به منزله یک «ارگانیزم» مطالعه کرد. این عقیده هم به سهم خود، به بی اهمیت جلوه دادن هشیاری و ذهن کمک نمود و به گفته مک دوگال (Mcdougall) «تکامل» تأثیر بسزایی در تأسیس روان شناسی بدون روح داشته است.(15)

بدین سان، آنچه برای ایجاد علم جدید لازم بود، فراهم شد و تنها عینیت بخشیدن به نظریه ها مورد نیاز بود و زمینه این کار با رشد روش آزمایشگاهی، به ویژه در فیزیولوژی (Physiology) فراهم گردید. بنابراین، هنگامی که فلسفه روش آزمایشگاهی را برای بررسی ذهن هموار می کرد، فیزیولوژی نیز مکانیسم های فیزیولوژیک و زیر بنای پدیده های ذهنی را در آزمایشگاه مورد تحقیق قرار می داد و بدین صورت، از پیوند فلسفه با فیزیولوژی، روان شناسی علمی به دست دانشمندانی همانند وونت در سال 1879 به عنوان رشته ای جدید شکل گرفت.

ویلهام وونت (Wilhalm Wundt) علاوه بر فلسفه، استاد فیزیولوژی و آشنا به «روش شناسی علمی» نیز بود. وی سرسختانه به رابطه دو جانبه بین فلسفه و روان شناسی اصرار می ورزید و معتقد بود: روان شناسی باید در تماس نزدیک با فلسفه پرورانده شود و به رغم اشتیاقش به آزمایش، عقیده داشت که تنها آن دسته از پدیده های ذهنی را که آمادگی پذیرش مستقیم تأثیر فیزیکی دارند، می توان مورد آزمایش قرار داد و تحقیق در فرایندهای عالی ذهنی مانند تفکر و اراده نیازمند استفاده از روش های دیگر می باشد. اما پس از مدتی نه چندان دور، دیوار بین جسم و ذهن فرو ریخت و روان شناسی در حدود سال 1930 رسما به جرگه علوم تجربی پیوست.

رابطه روان شناسی با فلسفه

به درستی، فلسفه از دیرباز خود را متولّی روان شناسی می دانسته است؛ زیرا کاوش های روان شناختی همزمان با طلوع فلسفه آغاز گردیدند و تفکر روان شناختی بیش از 24 قرن قبل یعنی از دوران فلسفه یونان باستان تا اواخر قرن نوزدهم، بخشی از فلسفه به شمار می رفت و در بطن آن رشد یافت.(16)

در حقیقت فیلسوفان بودند که به مباحث گوناگون درباره عملکردهای انسان در بخشی از فلسفه به نام «علم النفس» می پرداختند. بدین سان، روان شناسی تحت عنوان علم النفس، قرن های متمادی به عنوان یکی از شاخه های اصلی فلسفه در مراکز علمی جهان، بخصوص در ایران تدریس می شد و کم تر فیلسوف و متفکری را از زمان ارسطو تا ملاصدرا می توان یافت که به مباحث احساس،(17) ادراک،(18) تفکر(19) و توانایی های ذهنی(20) نپرداخته باشد. اگرچه در این مباحث، گاهی نیز با روش های شبه تجربی(21) داوری شده، اما در این دوره، تلاش بر این بوده است که با روش های فلسفی،(22) حیات ذهنی(23) بشر شناسایی گردد.

بر این اساس، می توان گفت: فلسفه در طول قرن ها نظریه هایی را صورت بندی کرده است که مبنای فلسفی روان شناسی نوین را تشکیل می دهند. از این رو، شاید فیلسوفان شایسته عنوان «مبتکر علم روان شناسی» باشند؛ چرا که ایشان بی تردید برای اولین بار مباحث مربوط به مسائل بنیادی روان شناختی را مطرح نموده اند. از این رو، هر مکتب روان شناسی از طریق پیش فرض های پنهان و آشکاری که ریشه در تعالیم فلسفی داشته، تکامل یافته است و نظریه های روان شناختی اغلب تحت تأثیر یا ملهم از اندیشه فلسفی گذشته یا معاصر می باشند، به گونه ای که با در نظرگرفتن زیرساخت فلسفی مکاتب، می توان ربط آن ها را به تعالیم فلسفی گذشته پیدا نمود و حتی آن ها را طبق مبانی فلسفه شان طبقه بندی کرد.(24) «البته وسعت تأثیری که تفکر فلسفی بر روان شناسی نوین داشته است، در مورد کشورهای گوناگون فرق می کند. از این رو، می توان گفت: به طور کلی، روان شناسی اروپایی فلسفی تر و نسبت به جریان های فلسفی حسّاس تر از روان شناسی امریکایی بوده است.»

در این جا، به برخی از این تأثیرات اشاره می شود و به دلیل آن که غرب روان شناسی ارسطویی را با آغاز عصر نوزایی پذیرا شد، بحث از ارسطو شروع می شود. اگرچه ارسطو هرگز خردورزی و تعقّل را نادیده نگرفت، اما نسبت به «مشاهده تجربی» نگرش مثبت داشت، به گونه ای که معتقد بود: سرچشمه همه دانش ها «تجربه حسی»(26) است. وی در تشریح دیدگاه تجربه گرایانه خود، قوانین «تداعی»(27) را تدوین نمود و اصول تداعی اش بعدها پایه های مکتب «تداعی گرایی»(28) را تشکیل دادند که شدیدترین و مستقیم ترین تأثیر را بر روان شناسی علمی گذاشتند و هنوز هم بخش عمده ای از روان شناسی به حساب می آید.

از جمله فیلسوفان دیگر، دکارت می باشد که فلسفه اش بر نسل های بعدی تأثیری عمیق و گسترده داشته و به روان شناسی خدمت های زیادی کرده است. دکارت با مقایسه بدن انسان با ماشین، راه را برای مطالعه علمی انسان هموار کرد. او فیزیولوژیست ها را واداشت تا روش کالبد شکافی را به منظور بهتر شناختن ماشین بدن، به کار گیرند و از آن رو که می پنداشت انسان و حیوان از نظر فیزیولوژیکی شبیه هستند، مطالعه حیوانات برای شناخت انسان، از احترام ویژه ای برخوردار شد. از این رو، راه را برای «روان شناسی فیزیولوژیک»(30) و «روان شناسی تطبیقی»(31) هموار نمود.

توماس هابز (Thomas Hobbes) با اعتقاد به این که تأثرات حسی سرچشمه همه دانش ها هستند، مکتب تجربه گرایی(32) را بازگشایی کرد و با این ادعا که رفتار انسان به وسیله میل ها یا بیزاری ها کنترل می شود، اندیشه جرمی بنتام (Jermy Bentham) را سامان بخشید که بگوید: رفتار انسان تحت کنترل اصل لذت است؛ و این همان اندیشه ای است که به وسیله فروید و سایر روان شناسان تحلیلی(33) به کار گرفته شد.

از سوی دیگر، می توان به کانت اشاره کرد. وی معتقد بود: آنچه را ما به طور هشیار تجربه می کنیم، هم تحت تأثیر تجربه حسی حاصل از جهان تجربی قرار دارد و هم متأثر از ذهن است که فطری می باشد و از این رو، فلسفه کانت را می توان پیشاهنگ «روان شناسی خبرپردازی»(35) و علم شناختی دانست. و در نهایت، می توان از جان لاک (John Lock)، فیلسوف تجربی انگلیسی، نام برد که موضع رفتارگرایان(36) بر اساس نظریه وی استوار است.

بنابراین، کوشش هایی که در قرون گذشته توسط فیلسوفان در راه مطالعه انسان انجام شده بودند، زمینه را برای مطالعات گسترده درباره روان و رفتار فراهم ساختند و مکاتب روان شناسی یکی پس از دیگری در کم تر از دو قرن شکل گرفتند. اکنون می توان با برنتانو Brentano)) هم عقیده بود که می گفت: روان شناسی هم یک علم تجربی است و هم یک دانش غیر تجربی و غیر عینی. غیر عینی بودنش به این دلیل است که از پدیده های ذهنی(38) و روابط آن ها بحث می کند و عینی بودنش به خاطر آن است که حالات روانی را مورد پژوهش قرار می دهد.

بر این اساس، می توان گفت: هرجا در روان شناسی توجه به درک مبانی نظری و پدیده های روانی و روابط آن ها با بدن بیش تر باشد، به فلسفه نزدیک تر می شویم و هرجا به جهت گیری زیست شناختی و مبانی فیزیولوژی متمرکز شویم، به مباحث صرفا روان شناسی نزدیک شده ایم.

بنابراین، نمی­توان روان شناسی را علمی کاملاً تجربی دانست؛ زیرا به گفته یونگ (Jung)، «همین که روان شناسی صرفا یکی از فعالیت های مغزی تلقّی شود، ارزش ویژه و کیفیت ذاتی خود را بلافاصله از دست می دهد و حاصل عمل غدد داخلی و در ردیف یکی از شاخه های فیزیولوژی به شمار می رود و به بیان اریک فروم (Erick Frome)، روان شناسی به صورت علمی درمی آید که فاقد موضوع اصلی خویش، یعنی روح انسان است.»

بدین سان، روان شناسی خواه ناخواه باید با واقع بینی تمام، مسائل فلسفی مربوط به ذهن و روان را به عنوان اصل موضوعی زیربنای حرکت خود قرار دهد و نباید پنداشت که می توان با نفی مسأله نفس و بدن، رابطه روان شناسی را از فلسفه گسست؛ چرا که این درست اقرار به ارتباط و تأثیر فلسفه در روان شناسی است.

مسأله مشهور نفس و بدن و نوع ارتباط آن ها با یکدیگر از جمله مسائل فلسفی است که در نحوه نگرش روان شناختی مؤثر بوده و در مکاتب روان شناسی نیز مطرح شده است. مسأله ای که در بستر فلسفه رشد و گسترش یافته و با شیوه خاص فلسفی مورد بررسی قرار گرفته است و در تمام فرهنگ ها و ادیان و مذاهب مطرح بوده و مسأله ای انسانی و جهان شمول گشته است.

به نظر می رسد مسأله «ارتباط نفس و بدن» یا وحدت و کثرت آن ها، اولین و محکم ترین پیوند و اتصال میان فلسفه و روان شناسی را همواره برقرار نموده است. درست است که روان شناس از عوارض ذاتی روان سخن می گوید و به حالات، فعالیت ها، زمینه ها و به عوامل مادی یا تجلّیات رفتاری روان می پردازد و قانونمندی های آن ها را از راه های تجربی تبیین می کند، اما یک علم معتبر روان شناسی باید بر مقدّمات و مبانی فلسفی معتبر بنا گردد و با تصدیق به وجود نفس و روان، کار خود را شروع کند و این تنها مبنای منطقی است که دانش معتبر روان شناسی بر آن بنیاد نهاده می شود.

از سوی دیگر، برخی یافته های تحقیقات روان شناختی نیز در صدد حمایت و یا تضعیف برخی فرضیه های فلسفی بوده و یا خود فرضیه ای تازه مطرح می سازند و از این رو، فیلسوفان هم برای ارائه نظریات معتبر، به یافته های قانونمند و متقن روان شناسان احتیاج مبرم دارند؛ زیرا تمام فعل و انفعالات مادی و فیزیولوژیک، که علم بدان ها دست یافته، مقدّمه تحقق امور روانی اند و آن جا که نظریه پردازی در ارتباط با کنش ها و فعالیت های پیچیده ذهنی نظریاتی ارئه دهد، تازه کار فیلسوف شروع می شود که آیا می تواند آن ها را مادی فرض نماید یا خیر.

بدین روی، تا حدی پذیرفته شده است که با مباحث صرفا فلسفی و بدون در نظر گرفتن فعالیت های عصبی مغز و داده های روان شناسان، نمی توان رفتارهای کلی را توجیه و تبیین نمود و از سوی دیگر، با تمرکز محض روی مکانیسم های عصبی و بدون توجه به یافته های فلسفی، نمی توان به ماهیت و ارتباط نفس با بدن پی برد. از این رو، با توجه به تجربه های با ارزش به دست آمده، برخی روان شناسان و فیلسوفان نیاز دو جانبه به بحث درباره مسائل مورد علاقه مشترک را دریافته و بخشی را به نام «روان شناسی فلسفی» به وجود آورده اند که زمینه ای برای بحث در مورد مسائل نظری گوناگون روان شناسی از دیدگاه فلسفی فراهم آورده است.

خلاصه این که اگرچه روان شناسی و فلسفه جدایی را کاملاً پذیرفته اند و روان شناسی تحت تأثیر علم و روش شناسی علمی، خود را به ظاهر از قید وابستگی های فلسفی رها ساخته و به صورت علمی مستقل در آمده است و اگرچه روان شناسی خود را از خانواده علوم تجربی می داند و بدین سان، پیوند مجدد با فلسفه آسان نمی نماید، اما این دو تنها اسما از هم جدا گشته اند و نشانه های فراوانی در دست است که یک دوستی خوب برای هر دو طرف بسیار سودمند خواهد بود؛ زیرا نتایج تحقیقات روان شناسان سبب تکمیل دیدگاه های فلسفی در مورد نفس و بدن می شود و یافته های فلسفی کمک بزرگی به حل مسائل بنیادی روان شناسی می نماید.

آزمون بالانس وزنه ها     Weights  Balancing test

اهرمي را در نظر بگيريد كه در دو بازوي هم اندازه خود چهار ميخ چوبي دارد كه فواصل ميان آنها نيز با يكديگر برابر است. ضمناً وزنه هايي حلقه اي شكل را مي توان بر روي اين ميخ هاي چوبي به هر تعداد قرار داد . آزمايشگر مي تواند در صورت تمايل با كشيدن يك زبانه هر دو بازوي اهرم را آزاد كند . بدين ترتيب ، پس از رها شدن زبانه هر طرف اهرم كه سنگين تر باشد، بازوي اهرم به همان سمت متمايل خواهد شد . در اين مسئله تعادل اهرم به دو عامل بستگي دارد. يكي تعداد وزنه هاي روي هر دو بازو و ديگري فاصله وزنه ها از مركزثقل.

وقتي در مورد چگونگي تعادل اهرم ، از كودكان سؤال مي شود، آنها به يكي از چهار قاعده زير استفاده مي كنند:

قاعده 1:كودك يا نوجوان تنها به تعداد وزنه ها توجه مي كند و نتيجه مي گيرد بازويي كه تعدادوزنه هاي بيشتري دارد ، به سمت پايين متمايل خواهد شد . بنا بر اين ، اگر تعداد وزنه ها در هر دو بازو يكسان باشد او پيش بيني مي كند كه با آزاد شدن دستگاه اهرم به حالت تعادل مي ايستد.

قاعده 2:كودك يا نوجوان توجه بيشتري به وزنه ها نشان مي دهد و پيش بيني مي كند بازويي كه وزن بيشتري دارد ، به سمت پايين متمايل خواهد شد . در صورتي كه تعداد وزنه ها در هر دو بازو برابر باشد كودك به فاصله وزنه ها از مركز ثقل توجه مي كند.

قاعده 3: كودك يا نوجوان براي بيان پيش بيني خود ، هم به وزن و هم به فاصله توجه مي كند، ولي اگر يك بازو داراي وزنه هاي بيشتري باشد و وزنه هاي بازوي ديگر فاصله زياد تري از مركز ثقل داشته باشد كودك دچار تضاد مي شود و پيش بيني خود را صرفاً به صورت يك حدس احتمالي بيان مي كند.

قاعده 4:كودك يا نوجوان همزمان به وزن و فاصله توجه مي كند و بدين ترتيب به يك اصل مهم پي برده است ،نيرو گشتاوري هر دو بازو تابعي از حاصل ضرب وزن در فاصله نسبت به مركز ثقل است.

استوانه ها و مخرو طها      

استوانه ها و مخروطها گيرنده نوري هستند . اگر چه مخروطها را مي توان به علت دارا بودن يك انتهاي فوقاني (قطعه خارجي) مخروطي شكل تشخيص داد . بطور عموم استوانه ها بار يكتر و بلند تر از مخروطها هستند اما اين موضوع هميشه صدق نمي كند در قسمتهاي محيطي شبكيه استوانه ها 2 تا 5 ميكرو متر قطر دارند در حاليكه قطر مخروطها 5 تا 8 ميكرو متر است . در قسمت مركزي شبكيه يعني در لكه زرد قطر مخرو طها فقط 5/1 ميكرو متر است.

زیگموند فروید ( 1856 - 1939)

زیگموند فروید در 6 مِی 1856 به دنیا آمد و در 23 سپتامبر 1939 از دنیا رفت.صرفنظر از درستی یا نادرستی نظریه‌های فروید، بدون هیچ تردید او تاثیر فوق‌العاده‌ای بر رشته روان‌شناسی گذاشته است. کارهای او این عقیده را تقویت کرد که تمام بیماری‌های ذهنی، علل فیزیولوژیکی ندارند. کارها و نوشته‌های فروید به درک امروزی ما از شخصیت، روان‌شناسی بالینی، رشد انسان و روان‌شناسی نابهنجاری کمک شایانی نموده است.

فروید همچنین بر روی روان‌شناسان معروف دیگری از جمله آنا فروید، ملانی کلاین، کارن هورنای، آلفرد آلدر، اریک اریکسون و کارل یونگ تاثیر گذار بوده است.

خانواده فروید، هنگامی که او جوان بود، از لایپزیک در آلمان به وین نقل مکان کردند و او بیشتر عمرش را در همین شهر گذراند.

او پس از گذراندن دوره دکتری پزشکی در دانشگاه وین به عنوان پزشک عمومی به کار مشغول شد و احترام خاصی در جامعه به دست آورد. فروید در خلال کارهای پژوهشی‌اش با ژان‌مارتین شارکو، عصب‌شناس فرانسوی، به نوعی اختلال هیجانی به نام هیستری علاقه‌مند شد. سپس فروید و دوست فرانسوی‌اش و دکتر ژوزف بروئر، درمان یک بیمار که به نام «آنا اُ» شناخته می‌شود و در واقع خانمی به نام برتا پاپن‌هایم بود را شروع کردند. عوارض او شامل سرفه‌های عصبی، بی‌حسی و فلج بود. در طول درمان، او چند حادثه آسیب‌زا را در زندگی گذشته‌اش به یاد آورد که فروید و بروئر اعتقاد داشتند در بیماریش دخالت دارند.

دو پزشک چنین نتیجه‌گیری کردند که مشکلات آنا علت جسمی ندارد و گوش‌دادن به صحبت‌های او اثر آرام‌بخشی در عوارض او داشت. فروید و بروئر برپایه کارهایی که با آنا کردند در سال 1865 کتاب «مطالعاتی در هیستری» را انتشار دادند. روش درمان آن‌ها به نام «گفتار درمانی» معروف شد و نخستیننمونه از درمان هیستری از طریق استفاده از تخلیه هیجانی ( catharsis) بود. کتاب‌های بعدی فروید «تعبیر رویا» (1900) و «سه مقاله در نظریه جنسیت» (1905) بود. با وجودی که این کارها معروفیت جهانی یافت امّا نظریه مراحل رشد روانی- جنسی او برای مدّت‌های طولانی موضوع بحث و انتقاد بوده است. هر چند به نظریه‌های فروید غالباً با شک و تردید نگریسته می‌شود امّا تاثیرات کارهای او بر روان‌شناسی و برخی رشته‌های دیگر تا به امروز ادامه داشته است. از او به عنوان بنیانگذار روانکاوی نام برده می‌شود.

علت فراموشى اطلاعات از حافظهحسى

در هر لحظه اطلاعات زيادى وارد حافظه حسى ما مى‌شوند که غالب آنها مورد استفاده قرار نمى‌گيرند. از مجموع اطلاعات فراوانى که در هر لحظه به حافظه حسى ما وارد مى‌شوند تنها آن اطلاعاتى که مورد توجه ما قرار مى‌گيرند انتخاب مى‌شوند و براى پردازش به بخش‌هاى ديگر حافظه سپرده مى‌شوند. بنابراين، مهم‌ترين دليل فراموشى اطلاعات از حافظه حسى بى‌توجهى است.

علت فراموشى اطلاعات از حافظه کوتاه‌مدت

از آنجا که گنجايش حافظه کوتاه‌مدت محدود است، به ‌سرعت از اطلاعات پر مى‌شود. وقتى که حافظه کوتاه‌مدت پر شد، براى اينکه اطلاعات تازه‌اى وارد آن بشوند اطلاعات قبلى بايد از آن خارج گردند. به اين پديده جانشينى (displacement) مى‌گويند. بنابراين، يک عامل مهم فراموشى يا حذف اطلاعات از حافظهکوتاه‌مدت جانشينى مطالب جديد با مطالب قديمى است.

علت ديگر فراموشى اطلاعات از حافظهٔکوتاه‌مدت حذف خود‌به‌خودى آنها بر اثر گذشت زمان يا محو اثر است. اين نظريه به نظريهردّ ياد يا ردّ حافظه (memory trace) شهرت دارد. طبق اين نظريه، اطلاعات ذخيره شده در حافظهکوتاه‌مدت را مى‌توان ردها يا آثارى دانست که در طول زمان محو مى‌شوند.

علت فراموشى اطلاعات از حافظهدرازمدت

روانشناسان بر اين عقيده‌ هستند که اطلاعات وارد شده به حافظهدرازمدت، به‌عکس حافظه‌هاى حسى و کوتاه‌مدت، هرگز از بين نمى‌روند، و با بودن شرايط مناسب هميشه قابل بازيابى (يادآوري) هستند. با وجود اين، صاحب‌نظران چندين علت براى به ‌ياد نيامدن اطلاعات از حافظهدرازمدت ذکر کرده‌اند که در زير آنها را توضيح مى‌دهيم.

معنا درمانی

معنا درمانی یا لوگوتراپی به معنای وجود انسان و نیاز بشر به معنا و همچنین فنون خاص درمانی برای معنایابی در زندگی می پردازد. همچنین می توان معنا درمانی را آموزش مسئولیت دانست که طی آن بیمار باید مستقلاً به سوی دستیابی به معنای ذاتی وجود خویش برود. معنا درمانگر ، مراجع را متوجه مسئولیت می کند چه مسئولیت نسبت به خداوند ، چه وجدان ، چه جامعه و یا هر قدرت بالا و درمانگر جواب نمی گوید که شخص برای کدام معنای زندگی ، حس مسئولیت داشته باشد.(3 - فرانکل، 1366)

ویکتور امیل‌فرانکل، یکی از نظریه‌پردازان علم روان‌شناسی و پایه‌گذار مکتب معنادرمانی است. شیوه‌ای که به شما کمک می‌کند تا معنای درد و رنج‌هایتان را بیابید و شرایط سخت‌تان را به آرامش و راحتی تبدیل کنید.
امیل فرانکلین درباره این شیوه می‌گوید: «معناجویی زمانی پا به عرصه می‌گذارد که فرد در مقابل حوادث و مشکلات غیرقابل پیش‌بینی قرار می‌گیرد و مستاصل و گیج می‌ماند که چه کند و گاه‌ چاره‌ای جز پذیرفتن مشکل خود نمی‌یابد.
این در حالی است که اگر پذیرفتن اتفاقات برایش خالی از هر گونه معنایی باشد، فرد به راحتی تبدیل به آدمی منزوی، افسرده و منفعل می‌شود اما اگر همین فرد قادر باشد در اوج مشکلات معنایی برای رنج‌ها و دردهایش پیدا کند آنگاه از این رنج و درد صدمه نمی‌بیند و پذیرش این حالت با افسردگی همراه نمی‌شود حتی آرامش درونی را با خود برای فرد می‌آورد.
انسان با خلق معنا ثابت می‌کند که ارزش و توانایی تحمل رنج‌هایش را دارد و با این کار شایستگی این را پیدا می‌کند که در مقابل سرنوشت خود بایستد و آن را به سمت و سوی درستی ببرد.

هیچ دردی پوچ نیست
هرگاه انسان به این نتیجه برسد که در حال حاضر سرنوشت او رنج بردن است و ناچار است رنجش را به عنوان وظیفه‌ای استثنایی و یگانه بپذیرد و هیچ‌کس نمی‌تواند او را از رنج‌هایش برهاند یا به جای او رنج برد. در این میان تنها فرصت موجود، بستگی به چگونگی برخورد او با مشکلات و تحمل آنها دارد. به عبارتی دیگر فرد باید سعی کند نگرش و دید خود را نسبت به اتفاقات و دردها تغییر دهد و باور کند این ذهن ماست که رویدادها و حوادث را ناگوار و غیرقابل تحمل می‌سازد یا برعکس آنها را تنها مسیرهایی از زندگی بداند که باید از آنها گذر کند. وظایف، سرنوشت و مسوولیت اعمال هر فرد به خودش وابسته است. او باید خود، روش پاسخگویی به مسایل خود را پیدا کند بنابراین ما باید خودمان معنای زندگی‌ای را که برایمان مناسب است، پیدا کنیم. زمانی هم که با وضعیت متفاوت و منحصر به فردی روبه‌رو می‌شویم باید معنایی متناسب با آن وضعیت بیافرینیم. گاهی اوقات اتفاقات و رویدادهای ناخواسته رخ می‌دهند. ما باید پاسخی برای آنها داشته باشیم و سعی کنیم فعالانه سرنوشت‌مان را شکل دهیم زیرا هر موقعیت تازه پاسخی جداگانه می‌طلبد. مساله مهم این است که باور کنیم هیچ رنجی و دردی بی‌معنا و پوچ نیست.
زندگی خالی از هیجان
شاید فکر کنید جستجو و یافتن معنا خود می‌تواند موجب تنش شود اما فرانکل این تنش و هیجان را از شرایط لازم سلامت روان می‌داند و می‌گوید: «زندگی خالی از هیجان محکوم به روان نژندی است. شخصیت سالم باید در سطحی میان آنچه به آن دست یافته یا به انجام رسانده و آنچه که باید بدان دست یابد یا به انجام رسانده، باشد. یعنی فاصله‌ای میان آنچه هست و آنچه باید باشد. این فاصله برای آن است که فرد سالم تلاش کافی برای دستیابی به اهدافی که به زندگیش معنا می‌بخشد را داشته باشد
به دنبال خوشبختی نگرد
فرانکل معتقد است: «در زندگی لذت و شادمانی باید وجود داشته باشد اما خود نباید هدف واقع شود. نمی‌توان در جستجوی خوشبختی رفت و آن را یافت زیرا خوشبختی نتیجه معنایی است که خود ما به کل شرایط زندگی‌مان می‌دهیمفرانکل می‌گوید: «در زندگی گاه لحظات کوتاهی وجود دارد که ما را غرق لذت و سرور می‌کند. همین لحظات کوتاه و شادمانی‌های کوچک هستند که به کل زندگی ما ارزش زیستن می‌دهند نه اتفاقات و پیروزی‌های خارق‌العاده حتی اگر این شادمانی‌ها فقط یک لحظه باشند زیرا عظمت هستی را می‌توان با عظمت یک لحظه سنجید.»

هوش فرهنگی زیربنای سازگاری اجتماعی

در سال های اخیر با مطالعاتی که بر روی فرهنگ و سازگاری انسان ها با مبانی فرهنگی انجام گردیده است این نتیجه گیری به دست می آید که بعضی اشخاص به نحو موثرتری می توانند با فرهنگ خود و فرهنگ های دیگر سازگار شده و به نحو بهتری تنوعات فرهنگی را مورد پذیرش قرار دهند. بر این اساس بود که مفهومی وارد عرصه تحلیل رفتار و توجیه سازگاری موردنظر شد که در ادامه به آن پرداخته می شود. هوش فرهنگی چیست؟ هوش فرهنگی یاCQ عبارت است از توانایی برای رشد خود از طریق یادگیری پیوسته و درک مطلوب تنوعات فرهنگی، ارزش ها، تعقل گرایی و درک انسان ها در بستر فرهنگ و تفاوت های رفتاری آنها. (وندون و که ۲۰۰۵). از آنجا که امروزه ما در موقعیت های کاری مختلف و متنوعی به فعالیت می پردازیم و مفهوم جهانی شدن تداخل فرهنگی را دامن زده است این توانمندی برای سازمان ها، کارکنان و مدیران حائز اهمیت بسیار است.

هوش هيجاني راهي براي زيرك بودن

يك متخصص روانشناسي باليني با بيان اين كه هوش شناختي يا «آي كي يو» فقط 20 تا 30 درصد در موفقيت افراد نقش دارد، گفت: تحقيقات نشان داده است اشخاصي كه هوش هيجاني بالاتري دارند، پس از فارغ التحصيلي نسبت به ديگران از جايگاه اجتماعي، سلامت و حقوق بيشتري در جامعه برخوردارند. دكتر بهروز دولتشاهي با اشاره به اين كه هوش آي كي يو به جنبه هاي شناختي آن همچون توانايي يادگيري، حل مسائل، حافظه و توانايي هاي ذهني فرد مرتبط مي شود، مي گويد كه توانايي شناخت عواطف و احساسات خود و ديگران همچنين علم به اين كه چگونه با شناسايي عواطف و احساسات ديگران، بتوان در زمان و مكان مناسب بهترين پاسخ را نسبت به آن ها ارائه داد، هوش هيجاني است. به عبارت ديگر داشتن هوش هيجاني راهي براي زيرك بودن است.

برچسب «سرامدی» یا «استعداد درخشان»

یادداشتی که در ادامه خواهد آمد تلخیص شده نوشته ای از خانم دکتر پریرخ دادستان است.

در سالهای اخبر تب ورود به مدارس استعدادهای درخشان یا برخی از مدارس همانند آنها، از التهاب کنکور دانشگاهها فراتر رفته و شاید بتوان گفت که مشکلات کنکور و رقابتها را به سطح کودکان بی گناه کودکستانها کشانده است. رویای داشتن فرزندی که برچسب «استعدادهای درخشان» را بر پیشانی دارد والدین را چنان از خود بی خود کرده است که پیامدهای خطرناک این برچسب و مشکلات ارتباطی حاصل از آن را به فراموشی سپرده اند و این نکته مهم را از نظر دور داشته اند که متفاوت بودن از دیگران حتی در جهت مثبت آسان نیست و هوش یا استعداد برتر نیز مشکلات خاص خود را دارد.

به موجب تعریف «انجمن ملی استعدادهای درخشان آمریکا»، کودک سرامد دارای کارامدی شگفتی است یا بالقوه در یکی از قلمروهای موسیقی، هنر، زبان، ریاضی و ... واجد این کارامدی است. کودکان سرامد نه تنها با سهولت بیشتر بلکه به گونه ای عمیق تر از همسالانشان می آموزند و با سرعت افزون تری پیشرفت می کنند. بر حسب آمار جهانی تقریبا پنج در صد از کودکان (از کودکستان تا پایان دبیرستان) حداقل یک استعداد فراتر از معمول دارند که برای حفظ منافع فردی و ااجتماعی باید پرورش یابد. اگر چه برخی از کودکان علامتهای سرامدی مانند توانایی گفتار، خواندن یا یادگیری اعداد را قبل از شروع کودکستان نشان می دهند، اما در بسیاری از آنها نشانه های سرامدی قبل از آغاز دبستان دیده نمی شود.

درد دهه های پیشین کودکی که بهره هوش وی 130 یا بالاتر بود، به منزله کودک سرامد تلقی می شد اما در حال حاضر سرامدی نمی تواند و نباید تنها بر اساس چنین ضابطه ای تعیین شود، بلکه نتایج انواع آزمونهای روانشناختی و مشاهده های طولی، نظامدار و ثبت شده والدین و معلمان نقش مهمی را در این تشخیص ایفا می کند. در یک بیان کلی، نیاز به آموختن سریعتر از همسالان و همکلاسیها، استدلال، حافظه، مهارتهای درک و کارامدی فراتر از هنجارها، نیاز به کمال و برتری و بلاخره توانایی شناختی و توجه فراتر از گروه سنی خود، کودکان سرامد را متمایز می کند.

آیا همه این ویژگیها ضامن موفقیت کودکان سرامد هستند؟ بی تردید پاسخ به این سوال منفی است. عوامل شخصی و اجتماعی متعددی می توانند نه نتها سرخوردگی بلکه عدم موفقیت این کودکان را در پی داشته باشند و بسیاری از آنها را به رغم توانایی برتر، از کارامدی پایینی برخوردار سازند.

موفقیت کودکان سرامد در مدرسه قطعی پنداشته می شود اما واقعیت این است که اگر برنامه ها با تواناییهای کلی یا خاص آنها منطبق نباشد دچار کسالت، بی حوصلگی و کاهش قابل ملاحظه کارامدی و افسردگی می شوند. حتی گاهی به غلط تشخیص فزون کنشی (بیش فعالی) را نیز دریافت می کنند چرا که ناآرامی آنها می تواند مشکلات رفتاری و حتی مشکلات در روابط اجتماعی را در پی داشته باشد. افزون بر این متفاوت بودن رغبتها غالبا احساس بیگانگی نسبت به همسالان را در آنها ایجاد می کند؛ احساسی که واکنش منفی دیگران را برمی انگیزد.

کمال گرایی کودکان سرامد می تواند کم کاری را در پی داشته باشد چون اغلب آنها برای اجتناب از سرخوردگی اصل «همه یا هیچ» را پی می گیرند. به عبارت دیگر یا می خواهند در همه زمینه ها بی نظیر باشند و به استانداردهایی که خود خلق کرده اند دست یابند و یا آنکه خواستار برتری در هیچ زمینه ای نیستند.

کودکان «سرامد» به شدت به برچسب «استعداد درخشان» واکنش نشان می دهند و به نظر می رسد که این برچسب بر مفهوم خود، تصویر خود و انتظارهای آنها از خود موثر است و به خصوص به کاهش مفهوم خود از زاویه اجتماعی منجر می شود چون به علت بالا بودن سطح انتظارهایشان، هدفهای غیر واقع نگر را دنبال می کنند.

یکی از مشکلات اصلی شاگردان سرامد، ضعف مهارتهای اجتماعی آنهاست چرا که فشار عوامل بیرونی را برای منطبق کردن و جلوه دادن هوش خود به گونه ای که مورد پذسرش قرار گیرد احساس می کنند و برای اجتناب از خطر طردشدگی کوشش می کنند تیزهوشی خود را پنهان کنند؛ بدین ترتیب مهارتهای بین شخصی اغلب شاگردان سرامد در دبیرستان دچار تعلیق می شود، تعلیقی که سطوح بالای اضطراب و احساس شدید انزوا را در پی دارد.   

در خانواده بازخورد رفتار والدین و فرزندان دیگر نسبت به کودک سرامد، مبانی رفتار او را پی ریزی می کند. والدینی که از کاربرد اصطلاح "تیزهوشی" خودداری می کنند در مقایسه با آنهایی که از این اصطلاح استفاده می کنند به ایجاد منزلت بالاتر در بین همسالان، مثبت تر بودن مفهوم خود و سطوح پایین تر اضطراب در کودک کمک می کنند چون احساس فشار را در وی کاهش می دهند.

پذیرش استعداد درخشان به معنای یک هدیه خداوندی، به آسانی می تواند به آرمانی سازی کودک توسط والدین منجر شود و موجب بهره مندی بیشتر او از توجه، منزلت و امکانات خانواده گردد و عدم توازن خانوادگی را به وجود آورد. چنین منزلتی روابط بین کودک سرامد و خواهران و برادران غیرسرامد را دچار آشفتگی می کند.رقابت برادرانه را افزایش می دهد، نظام خانوادگی را برهم می زند و اصطلاح «استعداد درخشان» را دارای طنینی منفی می کند. افزون بر این، به کاهش سازش یافتگی و گاهی گوشه گیری یا فزون کنشی خواهران و برادران منجر می شود. تبیین احتمالی چنین وضعیتی این است که فرزندان غیر سرامد خانواده به علت توجهی که به فرزند سرامد می شود خود را ناخواسته می پندارند و در نتیجه سطح حرمت «خود» در آنها کاهش می یابد.

برچسب سرامدی بر همسالان و روابط با آنها نیز موثر است. نگاه همسالان به سرامدانی که از تواناییهایشان به گونه ای مثبت سود می جویند، مثبت و تحسین آمیز است اما اگر کودک سرامد خود را برتر از همسالانش بپندارد، احساس خصومت، حسادت و عدم اعتماد در آنها به وجود می آید و به تحقیر وی می پردازند.

بنا بر انچه گفته شد برچسب «استعداد درخشان» یا «سرامدی» حتی اگر با واقعیت وجودی کودک منطبق باشد به منزله مجوز موفقیت بلافاصله در مدرسه و زندگی نیست بلکه تنها یک روش ایجاد تمایز و شیوه ای است که نیاز کودک به چیزی متفاوت را بیان می کند. انتظار می رود که این برچسب به علت تایید وجود استعدادها و تواناییهای خاص، دارای پیامدهای مثبت باشد اما توام شدن آن با انتظارهایی که به شخصیت زدایی کودک منجر می شود نباید مورد غفلت قرار گیرد.