ferdousi

بی واهمه از چشم اسفندیار       

نگاهی به شخصیت پردازی فردوسی در شاهنامه


شاید تصور ابتدایی این باشد که شاهنامه متعلق به ادبیات کلاسیک است، اما این قرائت تاریخی از شاهنامه است ، قرائتی که گذر زمان باعث آن شده ، وگرنه فردوسی در شخصیت پردازی هایش هر آن جه در ادبیات کلاسیک ، مدرن و پست مدرن تا امروز به آن پرداخته شده را در شاهنامه آورده است....

بی واهمه از چشم اسفندیار        در نقدهای ابتدایی ، نقدهایی که در خاستگاه آن، یونان ، شکل گرفته ، به وجه روان شناختی شخصیت ها ، پرداخته نمی شود و همین ضعف در نقد ، طبیعتا صرافت داستان سرایان و شاعران را از لزوم نگاه روان شناختی باز داشته و بسیاری از آثار کلاسیک ، شخصیت هایی دارد که یا زوایای ذهن و

روحشان مشخص نیست و یا در صورت عیان بودن ویژگی های اخلاقی ، شخصیت پردازی سیاه و سفیدی دارند و تاثیر شرایط و گذشت زمان در شکل گیری شخصیت هایشان دیده نمی شود. این ضعف در آثا ر یونانی و رومی بیشتر دیده می شود. حتی در ادبیات سانسکریت هم این بی توجهی در شخصیت پردازی وجود دارد . اما توجه فردوسی به مفهوم شخصیت پردازی بسیار شگفت انگیز است. با این که شاهنامه تماما،نتیجه ی خلق فردوسی نیست و مآخذ گوناگونی در به نظم کشیده شدن شاهنامه ، محل مراجعه و اقتباس فردوسی بوده است،با این حال باید پذیرفت که شاهنامه ی منظوم فردوسی ، معدل روایت شاهنامه ی منثور ابو منصوری ، گرشاسب نامه یا روایت های ماخ سالار هراتی نیست.

ویژگی یک داستان در جذابیت های دراماتیک آن به حوادث و اتفاقات، زمانی منوط و وابسته می شود که سرزدن افعال شخصیت ها منطبق با روان شناسی درست هر کدام باشد . و طبیعتا عاری بودن قهرمان ها ، از پلیدی ها و اشتباهات ، و بالعکس خالی بودن وجود ضد قهرمان ها از هر صفت اخلاقی ستوده ، کمی غیر طبیعی به نظر می رسد و دست کم برای ذائقه ی مخاطب امروزی بعید و حتی غیر منطقی به نظر می رسد.

اما در شاهنامه ی فردوسی این طریق ، طور دیگری پیموده می شود ، قهرمان ها و ضد قهرمان ها مثل هر انسانی هستند که در زندگی می بینم . در معرض خطرند ، خطر دور شدن از راز انسانی زندگی شان . واین اتفاق طوری میفتد که با وجود جهان روحی هر قهرمان یا ضد قهرمان قابل پذیرش باشد . این قابل پذریرش بودن الزاما به معنی قابل پیش بینی بودن داستان نیست.        

اگر از تعصبات قومی به اسطوره های شاهنامه بگذریم و آشنایی کاملی هم در مورد آن ها داشته باشیم ، دیگر رستم ، برایمان قهرمان بی بدیل شاهنامه نخواهد بود. خطاها یی که از رستم سر می زند ، از برخی جهات شبیه خطاهایی است که از یک ضد قهرمان سر می زند . اگر بدون همان تعصب به قهرمان داستان هایمان ، یک بار دیگر به زندگی رستم در شاهنامه بنگریم، شاید مثلا ضد قهرمانی تورانی که اتفاقا به دست رستم از بین می رود ، شخصیت موجه تری داشته باشد . دست کم مثل رستم ، از سر عناد ، نمی جنگد و پسرش را با حیله مغلوب نمی کند و شاید همین راز ماندگاری فردوسی و قهرمان شاهنامه اش رستم باشد . حال رستم برای خواننده ی شاهنامه حکم تعلیقی را دارد ، که در سردابه ای قرون وسطایی در کنکاش حقیقتی شهودی و دانشی تجربی در مخاصمه به سر می برد و نتیجه هر چه باشد ، کمترین هزینه اش احساس غبنی ابدی است. معلق بودن رستم ، مثل سرنوشت سیاووش یا سهراب و اسفندیار نیست.

ویژگی یک داستان در جذابیت های دراماتیک آن به حوادث و اتفاقات، زمانی منوط و وابسته می شود که سرزدن افعال شخصیت ها منطبق با روان شناسی درست هر کدام باشد . و طبیعتا عاری بودن قهرمان ها ، از پلیدی ها و اشتباهات ، و بالعکس خالی بودن وجود ضد قهرمان ها از هر صفت اخلاقی ستوده ، کمی غیر طبیعی به نظر می رسد و دست کم برای ذائقه ی مخاطب امروزی بعید و حتی غیر منطقی به نظر می رسد .

با وجود سرنوشت محتوم همه ی قهرمانان شاهنامه به تراژدی انسانی ، کاملا انسانی و نه شبیه به حماسه های یونانی که تراژدی برای خدایان داشته باشد، باز حس رستم با دیگران فرق می کند . رستم در هر جنگ و مبارزه ای ، طوری به حال خود رها می شود ، که انگار از هر چه پهلوانی خسته است . تعلیق داستان زندگی رستم و مبارزاتش ، به معلق ماندنش در وهمی غریب منتهی می شود . هر چند که این سرانجام ، برای رستم بی پایان است ، حتی وقتی به دست برادرش شغاد کشته می شود، باز باور نداری که رستم مرده است . برای این نیست که تصور می کردی رستم شکست ناپذیر است . یا دلت می خواهد که رستم دوباره زنده شود که شاهنامه به حیاتش ادامه بدهد ، برای این است که حال رستم ، حال معلقی است . معجون هفت جوشی از تمام قهرمان هایی است که به دستش شکست خورده اند و یا پهلوان هایی که به تربیت رستم بالیده اند.

این ویژگی منحصر به فرد رستم که او را شبیه هیچ قهرمانی دیگری نمی کند و تا همیشه حتی بیم تکرار شدنش در داستان دیگری وجود ندارد ، به ویژگی خود فردوسی بر می گردد . فردوسی در خلق آدم های قصه اش چه قهرمان و چه ضد قهرمان ترسو نیست . واین سر و قلم نترس برای حماسه سرا از هر چیزی واجب تر است.

تا وقتی قرار است ، اسفندیار تاج و تخت را از پدر طلب کند ، تصور می کنی که قرار است ، پهلوانی ظهور کند ، که دیگر ناکامی های اخلاقی رستم را نداشته باشد . جلوه ای از پهلوانی ایرانی را شاهدی ، که به صفات جوانمردی ، مزین است ، اما او هم به ورطه ای گرفتار می شود که پیش از این بسیارانی ، گرفتار شده اند و این بار که رستم ، گرد پیری ، باد همه ی مستی ها را از وجودش پاک کرده هم نمی تواند مانع این مبارزه ی نافرجام برای اسفندیار و هم خودش باشد . حالا رستم از کشتن فرزند زخمی کاری به سینه دارد ، که زنده نگه داشتن اسفندیار شاید مرهمی بر آن باشد ، اما انگار تاوان آن کناه ، گناه دیگری هم خواهد بود

 رستمی که اول به میزبانی اسفندیار به استقبال رفته است این بار هم باید به نیرنگ زالی و تیمار سیمرغ به مرگی سخت ، اسفندیار را بدرقه کند.                        

فردوسی ، دست اسطوره اش رستم را به خون اسفندیار آلوده می کند ، بی ان که ترسی از چشمی داشته باشد که به غفلت رویین نشده است.

مجتبی شاعری

بخش ادبیات تبیان

.