واژۀ هرمنوتیک (hermeneutica) در قرن هفدهم ابداع شد. یوهان کُنراد دانهاور، الهیاتدان استراسبورگی، برای اشاره به آنچه پیش از او "فن تفسیر" نامیده میشد، واژۀ "هرمنوتیک" را جعل کرد و در 1645 کتابی با این عنوان منتشر کرد: هرمنوتیک مقدس یا روش تفسیر متون مقدس.
عنوان کتاب یوهان کنراد، معنای کلاسیک واژۀ هرمنوتیک را بازتاب میدهد. از آنجا که معنای متون مقدس همیشه مثل روز روشن نیست، تفسیر در واقع روش یا عملی است که فهم معنا را تسهیل میکند.
هرمنوتیک بعدها معانی دیگری نیز پیدا کرد ولی در همین معنای کلاسیک اولیه، نکتهای وجود دارد که زایش معانی بعدی واژۀ هرمنوتیک را موجه میسازد؛ و آن اینکه، بین "تفسیر" و "فهم" پیوندی برقرار است.
در یونان باستان فعل hermeneuein به دو معنا به کار میرفت: فن بیان (اظهار کردن، گفتن)، تفسیر (یا ترجمه). در هر دو مورد نیز پای "انتقال معنا" در میان بود.
انتقال معنا میتواند در دو جهت عمل کند: 1- گذار از تفکر به کلام 2- رجعت از کلام به تفکر.
فن بیان، معنایی را که در ذهن گوینده بود، در کلام وی متجلی میساخت. هر که فن بیانش بهتر بود، معنای نشسته در ذهنش را بهتر به مخاطب منتقل میکرد. امروزه تفسیر فقط به معنای دوم به کار میرود. یعنی رجعت از کلام به تفکری که پشت کلام جای دارد.
هرمنوتیک به معنای "فن تفسیر متون" در حوزههای "الهیات"، "حقوق" و فیلولوژی" (لغتشناسی یا فقهاللغة) موضوعیت و کاربرد دارد.
معنای کلاسیک هرمنوتیک در واقع این بود که "هرمنوتیک" علمی "کمکی" است و فقط برای تفسیر عبارات مبهم متون به کار میرود.
در قرن نوزدهم میلادی، ویلهلم دیلتای وظیفۀ جدیدی برای هرمنوتیک وضع کرد. او گفت حال که هرمنوتیک دربارۀ قواعد و روشهای تفهم بحث میکند، پس میتواند بنیانی روششناختی باشد برای تمامی علوم انسانی. یعنی علاوه بر الهیات، شامل ادبیات و تاریخ و فلسفه و "علوم اجتماعی" هم باشد.
در اثر این دگردیسی و ارتقاء، هرمنوتیک مبدل شد به یک "تأمل روششناخی دربارۀ دعوی حقیقت و شأن علمی علوم انسانی".
در واقع در معنای کلاسیک و اولیه، هرمنوتیک عبارت بود از فن تفسیر متون مقدس (و نهایتا متون حقوقی و فیلولوژیک)، ولی در معنای دوم، یعنی معنای مد نظر متفکرانی چون دیلتای و شلایرماخر، هرمنوتیک بدل شد به "فن فهم" به صورت عام (و نه صرفا فن فهم متون مقدس یا حقوقی).
تاکید بر "فهم" گامی جدید در تعین بخشیدن به "هرمنوتیک" بود که در قرن نوزدهم برداشته شد. تا پیش از آن، هرمنوتیک عبارت بود از "فن تفسیر"، اما حالا باید به "فهم" روی میآورد. یعنی اکنون خود کنش "فهمیدن" است که باید برای تضمین صحتش از یک فن مدد گیرد.
در واقع مطابق معنای کلاسیک و اولیه، هرمنوتیک معطوف به "متن" بود. روشی بود برای فهم "متن". اما در معنای دوم، هرمنوتیک معطوف به "فهم" بود. رازگشایی از "متن" جای خودش را به رازگشایی از "فهم" و عمل "فهمیدن" داد.
این تحول، معنا و مفروضی اساسی داشت و آن اینکه "بدفهمی" پدیدهای رایج در زندگی بشر و حتی در میان دانشمندان و متفکران است. کلیتبخشی به پدیدۀ بدفهمی، ضرورت کنکاش در عمل فهمیدن را ایجاب کرد.
به این ترتیب هرمنوتیک دیگر "علمی کمکی" نبود که گاهی به کار بیاید بلکه همواره مورد نیاز آدمی بود چراکه انسان همیشه در معرض بدفهمی قرار دارد.
دستور معروف هرمنوتیکی شلایرماخر عبارت بود از: "درست فهمیدن گفتار، سپس فهمیدن آن بهتر از پدیدآورندهاش". کانت هم قبل از شلایرماخر نوشته بود: «اصلا تعجبی ندارد اگر بتوان افلاطون را بهتر از خودش درک کرد چراکه او مفهومش را به قدر کفایت متعین نکرده است.»
شلایر ماخر نکتۀ مهم دیگری را نیز مطرح کرد و آن اینکه، هرمنوتیک نباید صرفا به متون مکتوب اکتفا کند، بلکه باید بتواند تمامی پدیدههای مرتبط با فهم را نیز در بر گیرد: «هرمنوتیک نباید صرفا به متون ادبی محدود شود؛ زیرا بسیار پیش آمده است که طی گفتوگویی معمولی خود را به اَعمال هرمنوتیکی مشغول دیدهام.»
علت بیتوجهی هرمنوتیک کلاسیک به "کلام" این بود که کلام گوینده بیواسطه و فیالمجلس برای شنونده قابل فهم بود. فقط کلام مکتوب و خصوصا متون مؤلفان عتیق و قدیم بود که دقایق و عناصر غریب و پیچیده داشت و بحث و فحص هرمنوتیکی میطلبید.
اما دیلتای معنای دوم هرمنوتیک (فن فهم) را عمق بیشتری داد. دیلتای مخالف کسانی بود که میگفتند علوم انسانی فاقد روش اختصاصی است و اگر میخواهد علم باشد باید روششناسی علوم طبیعی را مبنا قرار دهد.
او "تبیین" را از "فهمیدن" تفکیک کرد و گفت علوم محض میکوشند پدیدهها را بر مبنای فرضیات و قوانین کلی تبیین کنند ولی علوم انسانی میکوشند یک "فردیت تاریخی" را بر حسب تجلیات و و تظاهرات بیرونیاش فهم کنند. بنابراین روششناسی علوم انسانی عبارت خواهد بود از روششناسی فهم.
دیلتای گفت: «ما فرایندی را فهم مینامیم که از طریق آن "باطن" را میشناسیم.» این باطن که باید به فهم درآید، از نظر دیلتای، احساس زیستۀ مؤلف است؛ احساسی که بیواسطه دردسترس ما نیست بلکه صرفا از طریق نشانههای ظاهری به ما داده میشود.
فرایند فهم یعنی اینکه بتوانیم با تکیه بر بیانات مؤلف، احساس زیستۀ او را در درون خودمان "بازآفرینی" کنیم. فهم به واسطۀ رجعت از بیان به احساس زیسته، فرایند آفرینش را معکوس میکند. یعنی "احساس زیستۀ" مؤلف به "بیان" منتهی میشود (حرکتی از باطن به ظاهر)، ولی فهم، بیان را را به احساس زیستۀ مؤلف برمیگرداند (حرکتی از ظاهر به باطن).
بنابراین سه رکنِ "تجربۀ زیسته" و "بیان" و "فهم"، مقومات «هرمنوتیک علوم انسانی» خواهند بود.
هرمنوتیک که تا پایان قرن هجدهم فن تفسیر متون بود و در قرن نوزدهم به صورت روششناسی علوم انسانی درامد، در قرن بیستم تبدیل شد به فلسفه. بنیانگذار این تحول جدید، مارتین هایدگر فیلسوف آلمانی بود. از دید او موضوع هرمنوتیک نه "متن" و نه "فهم" بلکه "وجود" بود.
هایدگر از "هرمنوتیک واقعمندی" سخن میگفت و انسان را اساسا یک "موجود هرمنوتیکی" میدید. همچنین مطابق این نگرش، زندگی ذاتا هرمنوتیکی است و بر تفسیری از خودش مبتنی است. بر این اساس، واقمعندی (یعنی وجود؛ که انسان هم جزئی از آن است) هم قادر به تفسیر است، هم منتظر و محتاج تفسیر.
از نظر هایدگر مشکل این است که "هستی" خودش را پدیدار نمیکند. بنابراین "پدیدارشناسی" راهی است که دسترسی به "هستی" را هموار میکند. اما چگونه میتوان مجال دیده شدن داد به چیزی که خودش را نشان نمیدهد؟
هایدگر برای حل این معضل دست به دامن هرمنوتیک میشود. هایدگر معتقد بود "هستی" تمایل به خودپوشانی دارد و وظیفۀ هرمنوتیکِ اگزیستانس مقابله با این تمایل است.
این رویکرد سوم به هرمنوتیک، که با هایدگر شکفته شد، با گادامر به اوج خود رسید. گادامر برای کشف الگوی دیگری برای "شناخت"، یعنی الگویی به غیر از الگوی رایج در علوم روشمند، به تجربۀ هنر متوسل شد.
او تاکید کرد که اثر هنری صرفا مولد شعف زیباشناختی نیست، بلکه در وهلۀ اول "مواجهه با حقیقت" است. او از مفهوم "بازی" استفاده کرد. فهمیدن اثر هنری یعنی اینکه به بازی اثر وارد شویم. ما در این بازی بیشتر نقش بازیکن را داریم تا مربی؛ و حین بازی مجذوب اثری میشویم که ما را در حقیقتِ عالیتری مشارکت میدهد.
کسی که وارد بازی میشود خودمختاری بازی را میپذیرد. بازیکن تنیس به توپی ضربه میزند که به سویش پرتاب شده است، رقصنده به تبع ریتم موسیقی میرقصد، خوانندۀ شعر یا رمان خودش را میسپارد به دست آنچه میخواند.
در واقع انسان در مواجهه با اثر هنری، در برابر آنچه که ابژکتیویتۀ اثر هنری بر او تحمیل میکند، سر تسلیم فرود میآورد. یعنی مواجهۀ سوژه با اثری هنری به تحول او میانجامد.
و این یعنی ما در مواجهه با اثری هنری، دربارۀ اثر و در عین حال دربارۀ خودمان چیزهای بسیار مهمی کشف میکنیم. همانگونه رقصنده هنگام رقص، ناگهان به "حرکتی تازه" میرسد؛ حرکتی که قبلا آن را تمرین نکرده بود و از آن باخبر نبود.
از نظر گادامر "واقعیت" خودش را در هنر به شیوهای فشرده و موجز بروز میدهد. بدینسان اثر هنری بر شناخت ما از واقعیت میافزاید. دراینجا "حقیقت" است که منتقل میشود. اما این انتقال به شیوهای روششناختی (یعنی آنچنان که در علوم انسانی با آن سر و کار داریم) صورت نمیپذیرد.
این مواجهه با حقیقت در عین حال شامل مواجهه با خویشتن هم میشود. این همان حقیقتی است که در آن "مشارکت" میجوییم. زیرا "اثر" همواره به شیوهای یگانه و بیهمتا با ما سخن میگوید. برای همین است که با شیوههای گوناگون تفسیر آثار هنری مواجه میشویم. در واقع هر کسی در مواجهه با اثر هنری، چیزی کشف کرده (دربارۀ خودش یا هستی)، متفاوت از چیزهایی که دیگران کشف کردهاند.
مطابق نگرش گادامر، اثر هنری نباید از نگرش ما تبعیت کند، بلکه برعکس، نگرش ما در مواجهه با اثر هنری باید گسترش یابد یا حتی تن به دگردیسی دهد. گادامر این شعر ریلکه شاعر آلمانیزبان را نقل میکرد که اثر هنری همیشه پندم میدهد «باید زندگیات را تغییر دهی»!
گادامر معتقد بود اثر هنری به "رویداد فهم" منتهی میشود. او الگوی اثر هنری را به علوم انسانی تعمیم میدهد. او میگوید حقیقت علوم انسانی بیشتر به "رویداد" (که ما را مسخر میکند و چشمانمان را به روی حقیقت میگشاید) متکی است تا به "روش".
درک گادامر از هرمنوتیک، در کل ترکیبی از درک دیلتای و هایدگر (و دیگران) و البته تأملات عمیق خودش است. اثر هنری کاشف حقیقت است و هرمنوتیک اثر هنری، نه تنها حقایقی را دربارۀ اثر بر ما مکشوف میسازد، بلکه حقایقی دربارۀ خودمان را نیز بر ما عیان میکند.
گادامر احتمالا مهمترین هرمنوتیسین است. او عناصری از رویکرد دوم به هرمنوتیک را به رویکرد سوم اضافه میکند و مثل هایدگر مخالف این ایده است که فهم باید یکسره از پیشداوریها مبرا باشد. ولی میافزاید که "زمان" به ما مجال میدهد پیشداوریها خوب و بد را از یکدیگر تفکیک کنیم.
اینکه فقط "مرور زمان" میتواند به ما کمک کند فرق بین آثار ارزشمند و سایر آثار را از یکدیگر تفکیک کنیم. اما اگر چنین باشد، چه بسا آن شعر ریلکه به زیان ما تمام شود. یعنی در مواجهه با یک اثر هنری (یا فلسفی) بیارزش، زندگیمان را تغییر دهیم!
به هر حال گادامر در این جا متاثر از "معیار کفایت" هگل است که میگفت: هر آنچه بقا یافته، چیزی برای خود داشته است.
به هر حال هرمنوتیک از اواسط سدۀ هفدهم تا اواخر قرن بیستم، سه معنای عمده را تجربه کرد: فن تفسیر "متن"، روششناسی "فهم"، تفسیر "وجود" از طریق "رویداد فهم".
برگرفته از سایت عصر ایران.
https://www.asriran.com/003fmm